Monday, October 29, 2012

غزل از مولانا محمد جلال الدین بلخی "از کلیات شمس"

باز ترش شدی مگر یار دگر گزیده‌ای
دست جفا گشاده‌ای پای وفا کشیده‌ای
دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفته‌ام
ز آنک تو مکر دشمنان در حق من شنیده‌ای
ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل
ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیده‌ای
آینه‌ای خریده‌ای می‌نگری به روی خود
در پس پرده رفته‌ای پرده من دریده‌ای
عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم
عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیده‌ای
لعبت صورت مرا دوخته‌ای به جادوی
سوزن‌های بوالعجب در دل من خلیده‌ای
بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست
بر در و بام مردمان دوش چرا دویده‌ای
هر کی حدیث می‌کند بر لب او نظر کنم
از هوس دهان تو تا لب کی گزیده‌ای
تهمت دزد برنهم هر کی دهد نشان تو
کاین ز کجا گرفته‌ای وین ز کجا خریده‌ای